خاطرات دخمل مامانی

سلام دخمل قشنگم

سلام عمر مامان، سلام نفس مامان، سلام هستی من، سلام قشنگم.   اینجا رو برات ساختم تا باهات حرف بزنم. حرفای در گوشیه مامانی با دخمل قشنگ خودم. الان که دارم برات می نویسم شما هنوز تو دل مامانی هستی و مامان به شدت مشتاق رسیدن روزیه که تو بغل بگیردت. یه روز میرسه که خودت خانوم میشی و میای اینجا همه چیزو می خونی.     الهی فدات بشه مامانی قربون قدمای نازت. انقدر یهویی اومدی تو دلم که باورم نمیشد. یادش به خیر ... یه روز مامان کمرش درد گرفت و شبونه بابا رو فرستاد دنبال وسیله آزمایش ساعت دوازده شب بود که فهمیدیم شما تو دلمی. باورم نمیشد جیگر مامان. آخه هیلی یهویی اتفاق افتاد. فردا صبحش بابایی رفته بود ماموریت مامانم ا...
6 مهر 1394
1